انتظار

به انتظار مینشینم....

تا تو را

حتی برای یک لحظه

ببینم

تا تو را

با دو چشمان کوچکم

ملاقات کنم

و با دو گوشم

تو را بشنوم

و با دو دستم

تو را لمس کنم

روزهاگذشت...ماه ها گذشت...سال  ها گذشت

و من فرسوده ام...

روزهاگذشت...ماه ها گذشت...سال  ها گذشت

و من دیگر زنده نیستم...

تا کی به انتظار بنشینم

تا ابدیت؟؟

این انتظار...قلب مرا میشکند

فقط برای تو منتظرم...تا ابدیت

فقط برای تو

خدایا

خدایا

دستان کوچکم را

به سوی تو میگشایم

تا بلکه

با دستان گرمت

دو دست سردم را بگیری

نمیدانی که چقدر

با تو حس خوبی دارم

با تو  در من

شوق پرواز است

آزادی معنای دیگری دارد

و نمیدانی با تو

دیگر انسان نیستم

تو همیشه و همه جا

در ذهن منی

ترکت نمیکنم

هرگز....

چرا که تو زندگی منی

نمیدانی وقتی نامت را بر زبان می آورند

از شدت عشق

دیگر سر از پا نمیشناسم

تو کیستی که مرا

اینچنین اسیر خودت کردی؟؟

میخواهم با تو در خلوت

دنیا را بیاموزم

در آغوشت بنشینم و

ارام نفس بکشم...

دوستت دارم بی پایان....خدایا،بدان عشق من تنها تویی

خدا

بی تو میمیرم

در این تنگ کوچک

آرام دست و پا میزنم

بی تو....

پایان شروع میشود

و بی تو

کوه خم میشود

بی تو

مرغابی ها

دل شکسته میشوند

بی تو

آسمان خشک میشود

بی تو

من معنا ندارم

و بی تو

احساس یعنی هیچ

بی وجود تو

در یک فعل خلاصه نمیشود

بی وجود تو

در موج عظیمی از سیاهی

خلاصه میشود....

ای عشق....هرگز ترکم مکن

بی تو این دل

فدای قفس زندگی میشود...

دوستت دارم...خدایا

آزمون خدا

در نور مهتابی

کتابی را

تند تند

ورق میزنم

من دنبال صفحه ای

بارنگ عشق

با عنوان زندگی میگردم

شماره ی صفحه

فردا است

جنس صفحه

از طلا است...

تا به آن صفحه

نزدیک تر میشوم...

فردا میشود و من...

باز باید ورق بزنم

میدانم...خودم میدانم

به آن صفحه نخواهم رسید

اما شاید روزی

دیگران آن را برایم پیدا کنند

زیرا خدا...آن صفحه را از من

امتحان میگیرد

خوشحالی

همچو باد می وزم

همچو دریا موج میزنم

همچو کوه، سر بلندم

هممچو بلبل آوازه خوانم

و همچو دشت سرسبزم

حس زیبایی است

حسی که من...

نمیتوانم به آن قالب دهم

و برایش اندازه تعیین کنم

بی پایان است

و حد ندارد

نام این حس

خوشحالی است

پس تو هم خوشحال باش