در نور مهتابی
کتابی را
تند تند
ورق میزنم
من دنبال صفحه ای
بارنگ عشق
با عنوان زندگی میگردم
شماره ی صفحه
فردا است
جنس صفحه
از طلا است...
تا به آن صفحه
نزدیک تر میشوم...
فردا میشود و من...
باز باید ورق بزنم
میدانم...خودم میدانم
به آن صفحه نخواهم رسید
اما شاید روزی
دیگران آن را برایم پیدا کنند
زیرا خدا...آن صفحه را از من
امتحان میگیرد