خوشحالی

همچو باد می وزم

همچو دریا موج میزنم

همچو کوه، سر بلندم

هممچو بلبل آوازه خوانم

و همچو دشت سرسبزم

حس زیبایی است

حسی که من...

نمیتوانم به آن قالب دهم

و برایش اندازه تعیین کنم

بی پایان است

و حد ندارد

نام این حس

خوشحالی است

پس تو هم خوشحال باش

من عاشقم...

اوج میگیرم

در شادی تنها نمیمانم

امروز زندگی را از سر میگیرم

و مانند پرنده ای..

آسوده و سبک بار میشوم

بال هایم را میگشایم

و با مرغان آسمان

رهسپار میشوم

و اما اینبار

من عاشقم...

عاشق عشق و زندگی

 

زندگی رفت...

آدم لرزید

زندگی ترک برداشت

آدم گریست

زندگی شکست

آدم عشق را نفهمید

زندگی نابود شد

آدم بد شد

زندگی رفت

آدم غصه خورد

و زندگی

پر زد و رفت...

زندگی

ستارگان عشق را به من می آموزند

ماه ، امید را به من نشان میدهد

و گل

طراوت شادابی را

درختان به من میگویند

که بهشت ثمره ی زندگی است

و نسیم به من می آموزد که نفس

به معنای جان نیست...

بلکه به معنای عشق است

عشقی که خدا به ما دارد

و خورشید

زندگی را

و اما زندگی...یک بازی بی پایان را

باغ سرسبز رویاها

قدم میزنم

به آرامی

می اندیشم

به رویاها

گل ها به آرامی

پاهایم را لمس میکنند...

ونسیم...صورتم را

چه کسی میداند؟!

این باغ کجاست؟

چشمانم را میبندم

اینجا تنها یک نفرم

نمیدانم اینجا کجاست

این خورشید برایم آشناست

این نغمه ی بلبل

مرا تا آسمان میکشاند

و این لاله

مرا تا اعماق زندگی میبرد

همه اینجا مرا میشناسند

و مرا با مهر و عطوفت یاری میکنند

این ها...نشانه ای است

من به رویایم رسیدم

وحال...

تا آزادی اوج گرفتم

من به رویایم رسیدم...و هم اکنون آزادم