همچنان در تلاشم
میدوم...اما بی نتیجه
میخواهم به زمان برسم
اما او جلوتر میزند
بهتر بگویم
مسابقه ای بین من و او
با بیشتر کردن سرعتم
سرعت زمان هم بیشتر میشود
و نمیدانم
که چگونه
به او برسم؟!
عقربه های ساعت
تند تر از هر موقعی
میچرخند و میچرخند و میچرخند
و مرا
عقب میگذارند
من در این میان
بازنده ای بیش نیستم
و میدانم در این بازی
زمان خواهد برد...
او برنده شد...
مه غلیظی
زندگی ام را
فرا گرفته است
و نمیبینم
از ترس پرت شدن در پرتگاه
فر یاد ها سر میدهم
نوری درخشان میدرخشد
آن نور امیدی است
که مرا از نا امیدی نجات میدهد
پس اگر هزاران بار هم زمین بخورم
باز هم
به سوی آن نور میدوم
میروم...
تا دور شوم
از همه چیز
از همه کس
از زخم زبان هایی که
قلب انسان را تکه تکه میکنند
از حرف ها
حرف هایی که انسان را
به هزار شخصیت به دیگران میشناساند
از چشم هایی که
مراقبند،میبینند و
از زبان هایی که
دیده هایشان را
طوری دیگر بیان میکنند
از گوش هایی که
گاه میشنوند و گاه
به دلخواه خود
نمیشنوند
و از انسان هایی که
زندگی را مرگ
و مرگ را زندگی میگریند
میروم تا دور دست ها...
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
این مزرعه ی زندگی من است