بر روی نیمکت زرد و زیبا
کبوتران بال میزنند
بر روی درختان
برگها سوسو میزنند
کوچه پر از رهگذر است
رهگذرانی شاد و غمگین
صدای خنده ای می آید
از خانه ای است که
کودکی در آن متولد شده است
صدای گریه ای می آید
صدای دخترکی فقیر و یتیم است
که هیچ کس او را نمیبیند
تابها و سُرسُره ها
لبخند میزنند
چون بچه ها با شادی
با آن ها بازی میکنند
و باران عشق میبارد
اما امروز...
نیمکت زرد و زنگ زده و قدیمی
خالی از کبوترانی است
با شوق پرواز
امروز، درخت میلرزد و از
سرما میمیرد
امروز، کوچه دیگر کوچه نیست
آن کوچه ای که پر از هیاهو بود
پس نامش دروغین است!
اما امروز،آن کودک نوزاد
دگر نوزاد نیست
و دگر صدای خنده اش
فضای خالی و سرد و تاریک را
پر نمیکند..
اما امروز،دخترک دیگر نیست
او مرده است!
اما امروز سرسره ها دیگر
لبخند نمیزنند و تابها...،
به یاد آن کودکان شاد
خالی و خالی و خالی
تاب میخورند...
و امروز امّا،
این باران اشک خدا است
که میبارد...
خالی...خالی...خالی...
سلااااام
وباگت فوق العاده است
خوشحال میشم
به من هم سری بزنی
و لینکم کنی