-
من راهم را گم کردم..
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 13:12
سرمو انداخته بودم پایین، و به برگهایی نکاه میکردم که زیر پام درست مثل قلبم خورد میشد مسیر خالی از همه چیز و همه کس بود جز من،سایه ام و قلب شکسته ام من،بی نشون به جاهایی که قدم میذاشتم، خیره شده بودم.. به دنبال مقصدم،میرفتم و میرفتم و میرفتم ناگه نگاهم به پایه ای چوبی برخورد و بعد به تابلویی که روی آن بود با دیدن آن...
-
سکوت
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 00:57
چشمانت نگاه نمیکردند تو سکوت کرده بودی این سکوت تو از صدها فریاد بلند تر بود با بغضی در گلویم به سختی گفتم مرا ببخش تو در جواب، فقط نگاهم کردی باز گفتم میدانم ناراحتی، مرا ببخش! جوابی نیامد گفتم: مرا نمیبخشی؟ حق داری! نبخش اما حرفی بزن! ولی باز، فقط نگاهت ننصیب من شد دیگر بغضم ترک برداشت و ناگهان شکست فریادزنان و با...
-
نبود...
شنبه 1 مردادماه سال 1390 16:00
اومدم گریه کنم، بارون نیمود! اومدم داد بزنم،رعدی نبود! اومدم پر و بال باز کنم و از این دیار برم، کبوتری اونجا نبود...! اومدم دوست باشم، رفیقی نیومد! اومدم دردمو بگم، همدمی نبود اومدم خوب باشم، خوبی پر کشید ...و رفت اومدم شادی کنم، دلیلی نداشتم! اومدم عاشق باشم، کسی نبود! اومدم بگَردَم، چیزی نبود! اومدم زندگی کنم، دنیا...
-
خالی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 15:28
بر روی نیمکت زرد و زیبا کبوتران بال میزنند بر روی درختان برگها سوسو میزنند کوچه پر از رهگذر است رهگذرانی شاد و غمگین صدای خنده ای می آید از خانه ای است که کودکی در آن متولد شده است صدای گریه ای می آید صدای دخترکی فقیر و یتیم است که هیچ کس او را نمیبیند تابها و سُرسُره ها لبخند میزنند چون بچه ها با شادی با آن ها بازی...
-
روز و شب
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 22:30
روز می آید و خورشید را می تاباند میگویی، میبینی، میکنی، تا اینکه شب می آید و ماه را بر سر درخت مینشاند شب پس از روز، روزز پس از شب... و اما این سرنوشت رقم خورده ای است برای دنیای زنده سرنوشتی که در کتاب زندگی حک شده است کتابی که صفحاتش تکراری و کلماتش بی رنگ است ما همه در این دنیای بی روح زندگی میکنیم و زمان بی توقف...
-
سال نو
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 22:19
سال نو می آید و ما خوشحالیم بی دغدغه ها و بی مشغله ها اما کیست که بیدار است؟ آیا شبی که ماه را در خود دارد؟ یا ما که از فرط خوشی بی خبریم؟ سال نو خوشی ندارد سال نو نشانه ی گذشت عمر است ولی ما خوشیم و با خوشی گذران عمر میکنیم سال نو بر همه ی کسانی که با خوشی سر میکنند مبارک
-
انتظار
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 22:25
به انتظار مینشینم.... تا تو را حتی برای یک لحظه ببینم تا تو را با دو چشمان کوچکم ملاقات کنم و با دو گوشم تو را بشنوم و با دو دستم تو را لمس کنم روزهاگذشت...ماه ها گذشت...سال ها گذشت و من فرسوده ام... روزهاگذشت...ماه ها گذشت...سال ها گذشت و من دیگر زنده نیستم... تا کی به انتظار بنشینم تا ابدیت؟؟ این انتظار...قلب مرا...
-
خدایا
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 22:21
دستان کوچکم را به سوی تو میگشایم تا بلکه با دستان گرمت دو دست سردم را بگیری نمیدانی که چقدر با تو حس خوبی دارم با تو در من شوق پرواز است آزادی معنای دیگری دارد و نمیدانی با تو دیگر انسان نیستم تو همیشه و همه جا در ذهن منی ترکت نمیکنم هرگز.... چرا که تو زندگی منی نمیدانی وقتی نامت را بر زبان می آورند از شدت عشق دیگر سر...
-
خدا
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 22:05
بی تو میمیرم در این تنگ کوچک آرام دست و پا میزنم بی تو.... پایان شروع میشود و بی تو کوه خم میشود بی تو مرغابی ها دل شکسته میشوند بی تو آسمان خشک میشود بی تو من معنا ندارم و بی تو احساس یعنی هیچ بی وجود تو در یک فعل خلاصه نمیشود بی وجود تو در موج عظیمی از سیاهی خلاصه میشود.... ای عشق....هرگز ترکم مکن بی تو این دل فدای...
-
آزمون خدا
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 21:58
در نور مهتابی کتابی را تند تند ورق میزنم من دنبال صفحه ای بارنگ عشق با عنوان زندگی میگردم شماره ی صفحه فردا است جنس صفحه از طلا است... تا به آن صفحه نزدیک تر میشوم... فردا میشود و من... باز باید ورق بزنم میدانم...خودم میدانم به آن صفحه نخواهم رسید اما شاید روزی دیگران آن را برایم پیدا کنند زیرا خدا...آن صفحه را از من...
-
خوشحالی
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 16:05
همچو باد می وزم همچو دریا موج میزنم همچو کوه، سر بلندم هممچو بلبل آوازه خوانم و همچو دشت سرسبزم حس زیبایی است حسی که من... نمیتوانم به آن قالب دهم و برایش اندازه تعیین کنم بی پایان است و حد ندارد نام این حس خوشحالی است پس تو هم خوشحال باش
-
من عاشقم...
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 22:20
اوج میگیرم در شادی تنها نمیمانم امروز زندگی را از سر میگیرم و مانند پرنده ای.. آسوده و سبک بار میشوم بال هایم را میگشایم و با مرغان آسمان رهسپار میشوم و اما اینبار من عاشقم... عاشق عشق و زندگی
-
زندگی رفت...
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 22:13
آدم لرزید زندگی ترک برداشت آدم گریست زندگی شکست آدم عشق را نفهمید زندگی نابود شد آدم بد شد زندگی رفت آدم غصه خورد و زندگی پر زد و رفت...
-
زندگی
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 22:09
ستارگان عشق را به من می آموزند ماه ، امید را به من نشان میدهد و گل طراوت شادابی را درختان به من میگویند که بهشت ثمره ی زندگی است و نسیم به من می آموزد که نفس به معنای جان نیست... بلکه به معنای عشق است عشقی که خدا به ما دارد و خورشید زندگی را و اما زندگی...یک بازی بی پایان را
-
باغ سرسبز رویاها
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 21:56
قدم میزنم به آرامی می اندیشم به رویاها گل ها به آرامی پاهایم را لمس میکنند... ونسیم...صورتم را چه کسی میداند؟! این باغ کجاست؟ چشمانم را میبندم اینجا تنها یک نفرم نمیدانم اینجا کجاست این خورشید برایم آشناست این نغمه ی بلبل مرا تا آسمان میکشاند و این لاله مرا تا اعماق زندگی میبرد همه اینجا مرا میشناسند و مرا با مهر و...
-
چشم...
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 22:21
چشمانم تاب بازماندن را ندارند تاب دیدن را تاب نگاه ها را میخواهم چشمانم را بر همه چیز ببندم حتی بر حقیقت حتی بر زندگی و حتی بر نغمه های شیرین مادری چشمانم تاب باز ماندن را ندارند چراکه دیگر نگاهان نگاه را بر چشمانم ممنوع میدارند چرا که دیگر نگاهان چشمانم را به آتش میکشند و چرا که پایان نگاه فرا رسید...
-
لبخند
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 22:10
لبخند میزنم اما تلخ لبخند میزنم اما خشک لبخند میزنم اما بی روح لبخند میزنم اما کم رنگ اما سرد اما غمگین و اما سرشار از اندوه و حسرت چرا که دیگر فرصتی برای لبخند زدن نیست اینبار آخرین لبخند مرا دیدی...
-
پنجره
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 22:02
پنجره ای رو به افکارم که در آن می اندیشم هرگاه باز شود اندیشه میکنم وهرگاه بسته باشد جز تاریکی محض به چیزی نمی اندیشم آنگاه که برف میبارد و پنجره یخ میکند و تار میشود راهی برای اندیشه نیست و آنگه که پنجره ام میشکند تفاوتی ایجاد میشود چرا که اینبار تا ابد نمی اندیشم
-
راه دراز
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 21:31
راهم بسی دراز است پس بامن همسفر مشو راه من بسی دشوار است و من به ناچار میپیمایم پس با من همسفر مشو راهی که در پیش دارم آسمان را کنار میزند ستاره را چنگ میزند و قلب را نابود میکند پس بامن همسفر مشو راه من شادی ندارد غصه آن را ساخته احساس نمیشناسد را ه من رنج را ساخته و راه من پایان عشق و مرگ زیبایی است پس با من همسفر...
-
کلید آزادی
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 21:20
در اتاقی که میله های محکمی دارد اسیر تنهایی شده ام کسی نیست تا مرا نجات دهد تنها صدایی که به گوش میرسد ترک برداشتن قلبم است که با هر ترک به مرگ نزدیک تر میشوم این زندان بیش از جسمم قلب و روحم را زندانی کرده و تاب زندگی ندارم کجاست کلید آزادی من؟؟ آیا در گوشه ای از قلب ترک برداشته ام؟ یا میان اشک های سرد و لغزان؟ و یا...
-
ساعت و زمان
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 21:09
همچنان در تلاشم میدوم...اما بی نتیجه میخواهم به زمان برسم اما او جلوتر میزند بهتر بگویم مسابقه ای بین من و او با بیشتر کردن سرعتم سرعت زمان هم بیشتر میشود و نمیدانم که چگونه به او برسم؟! عقربه های ساعت تند تر از هر موقعی میچرخند و میچرخند و میچرخند و مرا عقب میگذارند من در این میان بازنده ای بیش نیستم و میدانم در این...
-
نور
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 20:36
مه غلیظی زندگی ام را فرا گرفته است و نمیبینم از ترس پرت شدن در پرتگاه فر یاد ها سر میدهم نوری درخشان میدرخشد آن نور امیدی است که مرا از نا امیدی نجات میدهد پس اگر هزاران بار هم زمین بخورم باز هم به سوی آن نور میدوم
-
قلب شکسته
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 20:18
دست غولی ازدرونم قلبم راکشیدوبرد آنقدرفشارش داد تاهزاران تکه شد پس ازمدتها فرشته ای باچسب وتنظیف قلبم رااهیاکرد طوری که ازروزاولش تازه ترشد هرقلب شکسته ای روزی درست خواهدشد اماتاآن زمان فقط درداست ودرداست ودرد
-
دور دست ها
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 19:29
میروم... تا دور شوم از همه چیز از همه کس از زخم زبان هایی که قلب انسان را تکه تکه میکنند از حرف ها حرف هایی که انسان را به هزار شخصیت به دیگران میشناساند از چشم هایی که مراقبند،میبینند و از زبان هایی که دیده هایشان را طوری دیگر بیان میکنند از گوش هایی که گاه میشنوند و گاه به دلخواه خود نمیشنوند و از انسان هایی که...
-
مزرعه ی زندگی من
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 19:19
مترسک ناز می کند کلاغ ها فریاد می زنند و من سکوت می کنم.... این مزرعه ی زندگی من است خشک و بی نشان این مزرعه ی زندگی من است
-
سایه
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 18:37
کسی که لحظه ای چشمانش را بر من نمیبندد نقش تنم را بر زمین حکاکی میکند واو خود را من میداند چرا که کارهای او کارهای من است نفس هایش را به من میبخشد تا آرام نفس بکشم وبتوانم زنده باشم قلبش را به من میبخشد تا من احساس داشته باشم چشمان و گوشهایش را به من میبخشد تا ببینم و بشنوم رنگش را به من میبخشد تا رنگین باشم و او...
-
شب
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 17:34
شب که میرسد روز که میرود و قلب که میتپد چشمانم جز تاریکی نمیبنند بلبل که نمیخواند کودک که نمیگرید و کسی چیزی نمیگوید گوش هایم نمیشنوند احساسی که دگر نیست قلبی که نفس نیست و شادی خوشحال نیست حسی جز غم ندارم او همه را در بر گرفت شب را میگویم
-
اول اولش
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 16:44
سلام به دوستای گلم. به وبلاگ خودتون خوش اومدین.دراین جا سعی میکنم تا حد امکان مطالب مورد علاقه ی همه رو بذارم. اینجوری شما وقت کمتری برای پیدا کردن مطالب مورد نظرتون صرف میکنین. امیدوارم که از همشون خوشتون بیاد... "خواهشا نظر بدید و من رو از حرفا و نظرات خودتون دریغ نکنید." من همه جوره با تبادل لینک موافقم....