سکوت

چشمانت نگاه نمیکردند
تو سکوت کرده بودی
این سکوت تو
از صدها فریاد
بلند تر بود
با بغضی در گلویم
به سختی گفتم
مرا ببخش
تو در جواب،
فقط نگاهم کردی
باز گفتم
میدانم ناراحتی،
مرا ببخش!
جوابی نیامد

گفتم:

مرا نمیبخشی؟
حق داری!
نبخش اما
حرفی بزن!
ولی باز،
فقط نگاهت
ننصیب من شد

دیگر بغضم ترک برداشت
و ناگهان شکست
فریادزنان و با گریه
داد زدم:
تو را به خدا حرفی بزن.
پلک زدی...
پلک زدی...
پلک زدی...
باز هم داد زدم
:سکوتت قلبم را
تکه پاره میکند
باشد نبخش
ولی خواهش
میکنم حرفی بزن!
چیزی نگفتی اما بعد
قطرات اشک

آرام بر گونه هایت
جاری شدند
دیگر نا امید شدم
نگاهم را پایین انداختم
و خواستم راهم را
بکشم و بروم که ناگهان
دیدم،آینه ای را
برداشتی
برگشتم و نگاهت کردم
دیدم که داری اشک میریزی
همانطور که اشک میریختی
ناگهان آینه را انداختی
آینه هزاران تکه شد
از این کارت متعجب بودم
خم شدی و مشتی از
خرده آینه ها را برداشتی
بعد با گریه بی صدایت،
اول به خرده شیشه ها
و بعد به قلب خودت اشاره کردی!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد