لبخند میزنم
اما تلخ
لبخند میزنم
اما خشک
لبخند میزنم
اما بی روح
لبخند میزنم
اما کم رنگ
اما سرد
اما غمگین
و اما سرشار از اندوه و حسرت
چرا که دیگر فرصتی
برای لبخند زدن نیست
اینبار
آخرین لبخند مرا دیدی...
پنجره ای رو به افکارم
که در آن می اندیشم
هرگاه باز شود
اندیشه میکنم
وهرگاه بسته باشد
جز تاریکی محض به چیزی نمی اندیشم
آنگاه که برف میبارد و پنجره یخ میکند و تار میشود
راهی برای اندیشه نیست
و آنگه که پنجره ام میشکند
تفاوتی ایجاد میشود
چرا که
اینبار
تا ابد نمی اندیشم
راهم بسی دراز است
پس بامن همسفر مشو
راه من بسی دشوار است
و من
به ناچار میپیمایم
پس با من همسفر مشو
راهی که در پیش دارم
آسمان را کنار میزند
ستاره را چنگ میزند
و قلب را نابود میکند
پس بامن همسفر مشو
راه من شادی ندارد
غصه آن را ساخته
احساس نمیشناسد
را ه من رنج را ساخته
و راه من پایان عشق و مرگ زیبایی است
پس با من همسفر مشو ای دوست
آری...راه من مرگ است
در اتاقی که میله های محکمی دارد
اسیر تنهایی شده ام
کسی نیست تا مرا نجات دهد
تنها صدایی که به گوش میرسد
ترک برداشتن قلبم است
که با هر ترک
به مرگ نزدیک تر میشوم
این زندان
بیش از جسمم
قلب و روحم را زندانی کرده
و تاب زندگی ندارم
کجاست کلید آزادی من؟؟
آیا در گوشه ای از قلب ترک برداشته ام؟
یا میان اشک های سرد و لغزان؟
و یا حتی لا به لای میله های این زندان؟
پاسخی نیست،پس...
تا ابد تنها خواهم ماند
اما این تنهایی بسی آزاردهنده است
پس چاره ای میاندیشم...
راه آزادی
تنها اندیشیدن به زندگی است
پس می اندیشم و پس از گشودن چشم هایم
فرصت دوباره ای را که خدا به من عطا کرد را میبینم
زندگی...دوستت دارم
دیگر ترکم مکن
...
همچنان در تلاشم
میدوم...اما بی نتیجه
میخواهم به زمان برسم
اما او جلوتر میزند
بهتر بگویم
مسابقه ای بین من و او
با بیشتر کردن سرعتم
سرعت زمان هم بیشتر میشود
و نمیدانم
که چگونه
به او برسم؟!
عقربه های ساعت
تند تر از هر موقعی
میچرخند و میچرخند و میچرخند
و مرا
عقب میگذارند
من در این میان
بازنده ای بیش نیستم
و میدانم در این بازی
زمان خواهد برد...
او برنده شد...