مه غلیظی
زندگی ام را
فرا گرفته است
و نمیبینم
از ترس پرت شدن در پرتگاه
فر یاد ها سر میدهم
نوری درخشان میدرخشد
آن نور امیدی است
که مرا از نا امیدی نجات میدهد
پس اگر هزاران بار هم زمین بخورم
باز هم
به سوی آن نور میدوم
میروم...
تا دور شوم
از همه چیز
از همه کس
از زخم زبان هایی که
قلب انسان را تکه تکه میکنند
از حرف ها
حرف هایی که انسان را
به هزار شخصیت به دیگران میشناساند
از چشم هایی که
مراقبند،میبینند و
از زبان هایی که
دیده هایشان را
طوری دیگر بیان میکنند
از گوش هایی که
گاه میشنوند و گاه
به دلخواه خود
نمیشنوند
و از انسان هایی که
زندگی را مرگ
و مرگ را زندگی میگریند
میروم تا دور دست ها...
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
این مزرعه ی زندگی من است
کسی که لحظه ای چشمانش را بر من نمیبندد
نقش تنم را بر زمین حکاکی میکند
واو خود را من میداند
چرا که کارهای او کارهای من است
نفس هایش را به من میبخشد
تا آرام نفس بکشم
وبتوانم زنده باشم
قلبش را به من میبخشد
تا من احساس داشته باشم
چشمان و گوشهایش را به من میبخشد
تا ببینم و بشنوم
رنگش را به من میبخشد
تا رنگین باشم
و او
انسانیتش را به من میبخشد
تا انسان باشم
او دوست مهربان من
سایه است...