سایه

کسی که لحظه ای چشمانش را بر من نمیبندد

نقش تنم را بر زمین حکاکی میکند

واو خود را من میداند

چرا که کارهای او کارهای من است

نفس هایش را به من میبخشد

تا آرام نفس بکشم

وبتوانم زنده باشم

قلبش را به من میبخشد

تا من احساس داشته باشم

چشمان و گوشهایش را به من میبخشد

تا ببینم و بشنوم

رنگش را به من میبخشد

تا رنگین باشم

و او

انسانیتش را به من میبخشد

تا انسان باشم

او دوست مهربان من

سایه است...

شب

شب که میرسد

روز که میرود

و قلب که میتپد

چشمانم جز تاریکی نمیبنند

بلبل که نمیخواند

کودک که نمیگرید

و کسی چیزی نمیگوید

گوش هایم نمیشنوند

احساسی که دگر نیست

قلبی که نفس نیست

و شادی خوشحال نیست 

حسی جز غم ندارم

او

همه را در بر گرفت

شب را میگویم

اول اولش

  


سلام به دوستای گلم.

به وبلاگ خودتون خوش اومدین.دراین جا سعی میکنم تا حد امکان مطالب مورد علاقه ی همه

 رو بذارم.

اینجوری شما وقت کمتری برای پیدا کردن مطالب  مورد نظرتون صرف میکنین.

امیدوارم که از همشون خوشتون بیاد...

"خواهشا نظر بدید و من رو از حرفا و نظرات خودتون دریغ نکنید."

من همه جوره با تبادل لینک موافقم.


...خلاصه حسابی خوش میگذره...

لطفا نظرهای خودتونو تو قسمت "نظرات"بهم بگین.

نوشته هاتونو رو چشمم میذارم..

و جواب نظراتونو زیر همون مینویسم...

اینا هم یادگاری میمونه و هم اینکه من از حس شما باخبر میشم.منتظرتونماااا.مرسی از همتون.

دوستون دارم...

 

بووووووووووووووووووووس